عشق بی نهایت

دیوان اشعار عاشقانه و درد دل های فارِس

عشق بی نهایت

دیوان اشعار عاشقانه و درد دل های فارِس

مرگ دوای هر درد است...؟؟؟

امروز داشتم میرفتم آزمون بدم

یه کار جدید

یک به علاوه سیزده آره برا چهاردهمین کارم

خیلی دلم گرفته بود

دیگه داشتم به پلیس راه میرسیدم

یه خاور با آروم از کنارم رد شد ، یه نوشته توجه منو بخودش جلب کرد

بمیرد آنکه غربت را بنا کرد                    

                                   مرا از تو، ترا از من جدا کرد

با خوندن اون احساس بدی به من دست داد

گفتم راننده هم مث من یه غربتی رو تجربه کرده شاید شدید تر از من ...

حرکت دست پلیس نظر من رو به خودش جلب کرد

بغل خیابون ایستادم

داشتم تو دلم می گفتم آخرش که چی...

جناب سرهنگ ]همون سرباز صفری که فرمان ایستادن داده بودن[ علامت دادن که برم

اومدم براه بیفتم که یه ماک اومد بغل من ایستاد

یه نیم متر دنده عقب گرفتم که برم

متوجه شدم یه چیزی پشتش نوشته بود

برگ از درخت خسته می شه پاییز فقط یه بهانه است

نمی دونم چرا اینو که خوندم اشک از چشام سرازیر شد

احساس میکردم دلیلی واسه زندگی ندارم

اصلا انگیزه ای واسه آزمون ندارم

براه افتادم

حوصله رانندگی نداشتم

اصلا از شرکت رد شده بودم

پراید فکستنی رو کنار پار ک کردم

و زدم زیر گریه

خدا ...............

چرا من

 

بدون مقدمه

به نام او که همیشه هست 

این اولین باریه که میخوام هر چی تو فکرم میاد بنویسم 

شاید براتون ناخوش آیند باشه 

شاید خوش آیند 

سالها پیش غصه میخوردم که چرا کسی بهم احترام نمیزاره 

برا موفقیتم تو مسابقه خط - مجسمه سازی - و ... 

هیچ کسی حتی یه آفرین کوچولو هم بهم نمی گفت 

اولین کارت مرحبای مدرسه رو من گرفته بودم 

سال سوم دبستان بودم 

مدرسه یه کارتهای مرحبا آماده کرده بود به کسی که 100 تا کارت آفرین داشت میداد  

اگه اشتباه نکنم هنوز چیزی از ثلث دوم نگذشته بود . 

معلم جدول ضرب رو کامل کرده بود 

گفت هر کس بتونه تا سه روز دیگه حفظ کنه یه کارت مرحبا بهش میدم 

اگه تا یه هفته 100 آفرین 

بعدش آفرین 

.. 

هنوز سه روز نشده بود که حفظ کردم 

سه بار ازم پرسیدند 

یه بار مدیر 

یه بار ناظم 

معلم 

همه ازم میپرسیدند قبلا بلد بودی 

می گفتم نه 

بالاخره سر صف صبح گاه کارت مرحبا رو بهم دادن 

از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم

هم رسیدم خونه با شوق و ذوق اونو به مادرم نشون دادم 

مادرم داشت لباساشو میپوشید 

بدون هیچ مکسی گفت 

خب سریع آماده شو میخواهیم بریم دکتر  

" از وقتی پدرم رفته بود سردرد های شدیدی گرفته بودم " 

همون وقت کارت مرحبا که تو دستم بود پاره شد

بغض گلومو گرفت 

-: من دکتر نمیام 

و رفتم رو بروی عکس بابام ایستادم و زدم زیر گریه 

اونروز برا اولین بار تصمیم گرفتم برم پیش بابام 

وقت اذون رفتم وضو گرفتم 

ایستادم کنار عکس بابام تو اتاق مهمونی 

رو به قبله 

دو رکعت نماز خوندم 

و بعد نماز دستامو مث مادرم بردم بالا و به جای دعاهایی که مادرم میخوند 

گفتم 

خدا ... 

من تا حالا ندیدمت 

ولی میدونم بابام پیش توئه 

منم ببر پیشش  

دیگه نمیخوام اینجا باشم

بعد با صدای گریه مادرم فهمیدم کهاز اول تا حالا منو تماشا می کرد 

تا الان نشده بود از زندگی لذت ببرم 

همه اش را مدیون شما هستم

نمی دونم چی بگم

یه بچه کوچولو بودم ، خیلی توی خونه دعوا میکردم .  

مادرم می گفت : "همینطور مدام بهانه می گرفتی ، اگه به مقصودت نمیرسیدی میرفتی کنار عکس بابات و گریه میکردی تا همون کنار عکس خوابت ببره." 

 واسه همین بود که قرار شد برم مهد کودک تا کمی از این محیط دور باشم 

 یادم میاد یه پسر بچه تپلو روی صندلی جلوی ماشین می نشست باباش پیاده میشد 

 پسرش رو بغل میکرد و همانطور که قربونش میرفت  

پسرش رو روی پله های دم درب مهد رو زمین می گذاشت  

دستش رو می گرفت و می اومد تو...  

هر روز همین که با این وضعیت پسرک و باباش رو میدیدم از چشام آب می اومد 

 اما هیچ صدایی گریه ام نداشت  

یه خانوم داشتیم چاق و تپل بود میخواست منو بغل کنه که آرومم کنه 

 یادمه لباسش خیلی بوی بد میداد . 

 واسه همین یکی دو هفته بیشتر اونجا دووم نیاوردم.  

نمیدونم شاید تحمل دوری از عکس جنازه بابام که روی دیوار گذاشته شده بود رو نداشتم.  

یا شاید ...