عشق بی نهایت

دیوان اشعار عاشقانه و درد دل های فارِس

عشق بی نهایت

دیوان اشعار عاشقانه و درد دل های فارِس

سکوت عاشقی

هر چی که گفـتم عاشقـم ، هیشـکی صدامو نشنید

                                                           گفتم که من دوست دارم ، حرفامو هم شوخی شنید

گفتم باهـات حــرف دارم ، آروم گرفت و ناز خوابید

                                                             گفتـم فـدای اون نـگات ، ابروهاش رو توهم کشید

قلبم گرفته از صـداش ، شاید بگـــین عاشق شدم

                                                 مجنون که سـهل عزیزم ، سرگشته و حیرون شدم

خــوبی ها شـو اگه بخوان ،کــل جهان بـشمورند

                                                نمـی تـونن که بشمارن ،من خسته و  ویرون شدم

گفتــی که عــاشقی چیــه ، من به خدا نمی دونم

                                                             قلبــم پر از محـــبــته ، من به خدا نمــی تونــم

از عشــق اگه حــرف بزنم ، بازم میگن دیوونه ای

                                                             اما می دونم چیــزی رو ، حــک می کنه روی تنم

عاشق بگم خیلی کـــمه ، دلــــم پــر از محبـته

                                                             هر چی بگم که این چیـــه ، اینــم یه جور محبته

قلبم رو باید ببینـــی ، از عشـــق تــــو پاره شده

                                                            سینـــه ام که هی درد میگیره ، نگی واسه وراثـتـه

آخر عمرمه دیــگه ، شایــد یــه صد ســال دیگه

                                                           میدونم  امروز می میرم ، امروز یا فــــردای دیگه

منـــو منــتظر نذار ، یه سر به قبـــر مــن  بزن

                                                           آخـــه نـــدارم کسی رو ، واســه ی فردای دیگه

انتظار

ویلیام شکسپیر میگه : زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه...

بدون مقدمه

به نام او که همیشه هست 

این اولین باریه که میخوام هر چی تو فکرم میاد بنویسم 

شاید براتون ناخوش آیند باشه 

شاید خوش آیند 

سالها پیش غصه میخوردم که چرا کسی بهم احترام نمیزاره 

برا موفقیتم تو مسابقه خط - مجسمه سازی - و ... 

هیچ کسی حتی یه آفرین کوچولو هم بهم نمی گفت 

اولین کارت مرحبای مدرسه رو من گرفته بودم 

سال سوم دبستان بودم 

مدرسه یه کارتهای مرحبا آماده کرده بود به کسی که 100 تا کارت آفرین داشت میداد  

اگه اشتباه نکنم هنوز چیزی از ثلث دوم نگذشته بود . 

معلم جدول ضرب رو کامل کرده بود 

گفت هر کس بتونه تا سه روز دیگه حفظ کنه یه کارت مرحبا بهش میدم 

اگه تا یه هفته 100 آفرین 

بعدش آفرین 

.. 

هنوز سه روز نشده بود که حفظ کردم 

سه بار ازم پرسیدند 

یه بار مدیر 

یه بار ناظم 

معلم 

همه ازم میپرسیدند قبلا بلد بودی 

می گفتم نه 

بالاخره سر صف صبح گاه کارت مرحبا رو بهم دادن 

از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم

هم رسیدم خونه با شوق و ذوق اونو به مادرم نشون دادم 

مادرم داشت لباساشو میپوشید 

بدون هیچ مکسی گفت 

خب سریع آماده شو میخواهیم بریم دکتر  

" از وقتی پدرم رفته بود سردرد های شدیدی گرفته بودم " 

همون وقت کارت مرحبا که تو دستم بود پاره شد

بغض گلومو گرفت 

-: من دکتر نمیام 

و رفتم رو بروی عکس بابام ایستادم و زدم زیر گریه 

اونروز برا اولین بار تصمیم گرفتم برم پیش بابام 

وقت اذون رفتم وضو گرفتم 

ایستادم کنار عکس بابام تو اتاق مهمونی 

رو به قبله 

دو رکعت نماز خوندم 

و بعد نماز دستامو مث مادرم بردم بالا و به جای دعاهایی که مادرم میخوند 

گفتم 

خدا ... 

من تا حالا ندیدمت 

ولی میدونم بابام پیش توئه 

منم ببر پیشش  

دیگه نمیخوام اینجا باشم

بعد با صدای گریه مادرم فهمیدم کهاز اول تا حالا منو تماشا می کرد 

تا الان نشده بود از زندگی لذت ببرم 

همه اش را مدیون شما هستم

عشق

یکی از نعمت های بزرگ خدا وندی عشق است اما خوب ، امتحان بزرگی نیز هست کی از بزرگان می گفت وقتی آدم عاشق میشه تا عشقش با احساس نیاز همراه نشده نزدیک ترین حالت را داره به خدا

نشونش هم اینه که خیلی راحت گریه می کنه

خیلی  راحت به  همه  محبت  می کنه

خیلی   راحت   بخشش   می  کنه

و از همه چی راحت دل میکَنه

و خیلی  چیز  های  دیگه

 اما....

هر محبت و هر عشقی انسان رو به خدا نمی رسونه

اما این رو هم مطمئنم کسی که عشق واقعی رو تجربه نکنه هیچ گاه به خدا نمیرسه

نمی دونم

باید چگونه به محبتی رسید که مارا به خدا برسوند

هر کسی این مطلب من رو خوند لطف کنه 

جواب بده تو بخش نظرات

نمی دونم چی بگم

یه بچه کوچولو بودم ، خیلی توی خونه دعوا میکردم .  

مادرم می گفت : "همینطور مدام بهانه می گرفتی ، اگه به مقصودت نمیرسیدی میرفتی کنار عکس بابات و گریه میکردی تا همون کنار عکس خوابت ببره." 

 واسه همین بود که قرار شد برم مهد کودک تا کمی از این محیط دور باشم 

 یادم میاد یه پسر بچه تپلو روی صندلی جلوی ماشین می نشست باباش پیاده میشد 

 پسرش رو بغل میکرد و همانطور که قربونش میرفت  

پسرش رو روی پله های دم درب مهد رو زمین می گذاشت  

دستش رو می گرفت و می اومد تو...  

هر روز همین که با این وضعیت پسرک و باباش رو میدیدم از چشام آب می اومد 

 اما هیچ صدایی گریه ام نداشت  

یه خانوم داشتیم چاق و تپل بود میخواست منو بغل کنه که آرومم کنه 

 یادمه لباسش خیلی بوی بد میداد . 

 واسه همین یکی دو هفته بیشتر اونجا دووم نیاوردم.  

نمیدونم شاید تحمل دوری از عکس جنازه بابام که روی دیوار گذاشته شده بود رو نداشتم.  

یا شاید ...

قول

میخوام  بهت   قول   بدم  * آسمون  آبی بشم      

وقتی دلت خواست بگیره*یک دفه بارانی بشم

میخوام بهت قول بدم *درخت سر سبزی باشم

سایه بونی  برای  تو  * روز های  آفتابی  باشم

میخوام بهت  قول بدم * سنگ باشم کوه باشم

تکیه  گهی  برای  تو  * روزهای  تنهایی  باشم

میخوام  بهت  قول بدم *عشقم رو تقسیم نکنم 

تا  جون  دارم  بنام  تو * مجنون این لیلی باشم

آرزوی عاشق

آرزوم بوده تو دنیا ، دیــگه غــصه نخوری 

غمی رو از دل ما ها ، دنبال خــود نــبری

آرزوم بوده  هنوزم  ، یـه روز آفـتابی بـشه 

تموم برف زمستــون ، شبنم شــادی بشه

آرزو کردم که امروز، قلبم از این غـصه بره 

تـموم غصه ی عشقم ، هـمـه از دلـت بره

تموم غصه هاتون ، تبدیل به شــادی بشه 

تموم این شب سرد،یک دفعه ای سحر بشه

میدونم اگـه بـمونم ، هــمیشه داد میــزنه 

باتالاپ تولوپ خود ، اسمت رو فریـاد میزنه

میخوام از اینجا برم ، کسی صدا شو نشـنوه 

یا که ندونه که کیه ، اسمی که فریاد  میزنه

آرزو می کنـم آخـر ، جـای تو من بـمیـرم 

شاید که یه روزی،تو رو من ، سر قبرم ببینم

میخوام امروز واسه تون ، یه شعر تازه بخونم 

واسه ی تنــــهاییـاتون ، قصه ای از دل بخونم

می خوام امـروز واسه تون ، قــصه ازآسمون بگم 

برا دل تــــــنگـی هـاتون،آخـر قـــــصه بـمیـرم

میخـوام تموم دنیامـو ، بـزارم من به حـراج 

واسه یک کرشمه ای ، همه رو بدم به بــاج

میخوام آسمون رو بــاز ، تــو دلـم جا بکنم 

هر چی از دلم خا لــی مونـد ، نذر دریا بکنم

میخوام از قصــه فارِس ، یه غـزل باز بخونم 

تموم عشقـی کـه داشتم ، تو دلم بــاز بخونم

14/3/1389 فارِس 

چشم یار

چشم آهـــو اگه زیباست                کــه مثـال چـشم یاره

هرچی که میـگم قشنگه               کـــــه تو رو یادم بیاره

آسمــــون مثـــال قلبــت                مث چـشم تو می باره

گـــل رز مثلـِــت لطیـــفه               گـل نیلو فر  می خوابه

خورشید هم که مهربونـه                مــث قــلب تو می تابه

غــروب هم که مثل قلبـم                 تـــو فــراغ چـشم یاره

واسـه عشـق و مهربونی                تو دنیا همــش قشـنگه

هرچیــــزی روکه می بینم               تـــــــــو رو یاد من میاره

به نام خداوندی که همیشه تنهاست

دونه دونه اشک از چشمام میاد

دیگه این اشکها به خا طر خدا نیست

دیگه واسه این که کسی قدرم رو نمیدونه گریه نمی کنم

دیگه واسه اینکه تو دنیا به هر دری زدم تا برا خونوادم بهترین باشم گریه نمی کنم

اما نمی دانم چرا و به چه علت مثل کسی که تموم دنیا رو سرش خراب شده گریه می کنم

عیب از تو نیست

از شما هم نیست

از تو آقا از تو هم نیست

میخوام فقط درد دل کنم

بیست و یکی دو سال پیش بدون اینکه بدونم دارم میخوام به دنیا بیام یکدفعه دیدم دارم گریه می کنم

بدون اینکه فهمی از این دنیا داشته باشم از این زندگی خوشحال بودم

همه خونواده مث اینکه هدیه ای بزرگ خدا بهشون داده باشه

می خندیدند

خوشحال بودند

نمیدانم به دلیل وجود برادر کوچکترم . و اینکه مادرم مجبور بود بیشتر رسیدگی کند

به دامان پدر عادت کرده بودم

به طوریکه هیچ شیرینی بدون او برایم مزه ای نداشت

هنگامی که پدرم خانه نبود ، هر چیزی را که دوست داشتم میگذاشتم تا با او بخورم

هنوز روشی که بیسکوئیت را برایم شکولاتی میکرد و به دهانم می گذاشت به یاد دارم....

چندی نگذشته بود که عمویم ما را به سر جنازه پدر برد

هنوز آن لحظات را به دارم

از آن روز هیچ غذایی

هیچ شهوتی

هیچ چیزی مرا به وجد نیاورده است

فقط تنها چیزی را که من را آرام می کند

محبتی است که هیچ گاه از هیچ کسی ندیده ام

محبتی که مادرم در اوج گرفتاری و ناراحتی هایی که اطرافیان برایمان هدیه می آوردند

از ما دریغ می کرد

و من چون این را نمی دانستم هر روز برای جلب توجه

دروغ میگفتم

از علومی که عاشق آنها بوده ام تعریف می کردم

اما...

هر کس ار اقوام که مرا می شناسد

فکر می کند من از غذای خاصی خوشم می آید

هیچ کدام نمیدانند فقط عاشق محبتی بودم که آن غذا به همراه داشت

و برای همین این غذا ها تغییر می کند

هنوز نمیدانم بهترین غذا در نظرم چیست

به چه علمی علاقه دارم

از چه رنگی خوشم می آید

همه انسانها را به خاطر اینکه از نوع انسانند دوست دارم

با اعدام صدام که او را عامل خیلی از مشکلاتم میدانستم ، اشک در چشمانم جمع شد