یه بچه کوچولو بودم ، خیلی توی خونه دعوا میکردم .
مادرم می گفت : "همینطور مدام بهانه می گرفتی ، اگه به مقصودت نمیرسیدی میرفتی کنار عکس بابات و گریه میکردی تا همون کنار عکس خوابت ببره."
واسه همین بود که قرار شد برم مهد کودک تا کمی از این محیط دور باشم
یادم میاد یه پسر بچه تپلو روی صندلی جلوی ماشین می نشست باباش پیاده میشد
پسرش رو بغل میکرد و همانطور که قربونش میرفت
پسرش رو روی پله های دم درب مهد رو زمین می گذاشت
دستش رو می گرفت و می اومد تو...
هر روز همین که با این وضعیت پسرک و باباش رو میدیدم از چشام آب می اومد
اما هیچ صدایی گریه ام نداشت
یه خانوم داشتیم چاق و تپل بود میخواست منو بغل کنه که آرومم کنه
یادمه لباسش خیلی بوی بد میداد .
واسه همین یکی دو هفته بیشتر اونجا دووم نیاوردم.
نمیدونم شاید تحمل دوری از عکس جنازه بابام که روی دیوار گذاشته شده بود رو نداشتم.
یا شاید ...